دلت گرفته و تنهایی ات بزرگ شده
این پست با احترم تقدیم می شود به زندگی و مرگ طبیعی
همه چیز طبیعی است، همه چیز، حتی مرگ؛ ما به شکلی طبیعی به دنیا می آییم و خیلی طبیعی می میریم، اما همیشه مسیرهمه ی اتفاق های طبیعی، بی شک غیر طبیعی است، بی شک...
[
- فکر نکن
: نمی شه
- فکر نکن
: نمی شه
- فکر نکن
: نمی شه
[
از دردی مشترک که حالا هستم
تا مردی خسته از خودم، تا هستم
وقتی به تو فکر می کنم، می بینم
تنها هستم، چقدر تنها هستم!
حرف های زیادی هست و خوب می دانی که من بیشتر از اینکه از لب هایم استفاده کنم، با چشم هایم حرف می زنم.
]
: من خیلی وقته به تو فکر نمی کنم
- منم
: پس چرا شبا میای توو خوابم؟
- تو چرا قبل خواب به من فکر می کنی؟!
[
این روزها بازیگران جوان و دهه هشتادی ستاره ی سینما را که کارشان را از جلوی دوربین شروع کرده اند می توانیم روی سن تئاتر ببینیم، و این اتفاق خیلی خیلی خوشحال کننده است، اما چرا باید اینطور باشد؟! اولین و به نظر من درست ترین حدس همین جمع کردن اعتبار حرفه ای ست. حالا این را تعمیم بدهید به وبلاگ ها، همین صفحه هایی که روزگاری همه ی ادبیات این کشور را به هم ریخت و اوج داد و خیلی ها را به آب و نان رساند و خیلی ها را به هم! همین ها که یک زمانی قرارهای وبلاگی داشت و تنها راه ارتباطی خیلی ها بود. حالا که فیسبوک هست و پلاس هست و کلوب هست و اتاق های چت یاهو جایشان را داده اند به اسکایپ و آدم ها خیلی فرصت دارند که دیگر لحظه به لحظه هر جا که خواستند با موبایلشان هم فیسبوکشان را چک کنند و اثرشان را منتشر کنند، یک موجی ایجاد شده است که همان ها را به سمت وبلاگ داری می کشد، کسانی که در هر صفحه ی فیسبوکشان 5000 دوست دارند و صفحه ی دوم و سوم راه انداخته اند، باز اعتبار لازم دارند! این وبلاگ ها بخواهیم و نخواهیم جزئی از خاطره ی مشترک و ادبیات دهه ی هشتاد ماست، اعتبار ماست، و باید زنده بمانند، حالا بخواهند در یک فرایند طبیعی فیلترمان کنند یا حتی بی اطلاع حذف کنند و یا حتی اجازه ندهند که بنویسیم!!!
اینها را از میان دوستانم داشته باشید به نمایندگی از همه ی آن اتفاق های طبیعی و کسانی که از اوایل دهه ی هشتاد با اینترنت دایل آپ وبلاگ داری کردند و هنوز نفس می کشند:
از این هفته، به هر صورت ممکن، این وبلاگ، هر هفته، به روز می شود.
]
: تو چرا اینطوری شدی؟
- غم می خورم
: خب سبزی بخور D:
- بسه بسه...دیگه نمی خندم!
: :(
- نگام نکن
: خو گشنمه
- سبزی بخووور !!!!!!!
: نچ...غم می خورم
- لااقل درست بخور...مالاچ مولوچ نداره ...:)
: دیدی خندیدییییییی :))))))))))))))))
- دییییییوووووونهههههه
: نچ، دلقکم ;)
[
و، آنچه مرا به ادبیات وصل می کند:
دنیای من تنهاییِ دیوار بود و
یک پنجره که دوست دارد پر بگیرد
دنیای بی آزادی محکوم به حبس
می خواست رویای تو را در بر بگیرد
در من ولی از چشم هایت اشک می ریخت
مردی که با تو عکس های مشترک داشت
افتاده بود از خاطرات روی دیوار
آجر به آجر استخوان هایم ترک داشت
با من قدم می زد تو را یک شهر، اما
رویای تو از فکرهایم خسته می شد
آینده ای که پیش رویم بال و پر زد
این پنجره با دست هایت بسته می شد
انگار می کوبی به مغزم دردها را
دیوار که به چشم هایم خیره باشد
یک تیغ می خواهد بمیرد روی رگ هام
دنیای پشت شعرهایم تیره باشد
چیزی نمانده به فروپاشیِ دیوار
دنیا به آخر می رسد یک روز، تنها
از ما به روی پنجره هایی شکسته
خیلی کارها هست که در زندگی ام نکرده ام. خیلی کارها هست که در زندگی ام کرده ام. خیلی آرزوهای بزرگ و کوچک هست که هیچ وقت بهشان نمی رسم. اما همه ی آن لحظه ها را فراموش نمی کنم. من دور دنیا را با دوچرخه می زدم. اگر این جنگ لعنتی پیش نمی آمد.